داستان شهری که مردم آن با زانو راه می‌رفتند
داستان

شهری که مردم آن با زانو راه می‌رفتند

نویسنده: محمدرضا سرشار
ناشر: سوره مهر
تعداد صفحات: 32

روایت جهانگردی میانسال است که شهر و دیارش را ترک کرده تا دنیا را بگردد و تجربه کسب کند.


تحلیل داستان

قوت‌ها و فرصت‌ها

  • تصویرسازی زیبا و مرتبط با متن

ضعف‌ها و تهدیدها

  • پایان ناگهانی و غیر قابل فهم
  • رنگ زرد کتاب

موضوع

اجتماعی – فرهنگی

روح حاکم

تخیلی

مخاطب

دبستان

راهنما

کتاب بسیار مناسبی برای اجرای تئاتر دانش‌آموزی

برش طلایی

«از آن لحظه به بعد، جهانگرد هم مجبور شد با زانوهایش راه برود. بین راه، توانست شهر را بهتر ببیند؛ درخت‌هایی که سر آن‌ها را زده بودند تا قدهایشان زیاد بلند نشود. مردان و زنانی که روی زانوهای خود در رفت و آمد یا خرید بودند. مغازه‌دارانی که به زانو، پشت بساطشان ایستاده بودند و مشغول راه انداختن مشتریان بودند. عجیب این بود که سرعت مردم در کارها و رفت و آمدشان، نشان می‌داد که تقریبا به این وضع دشوار عادت کرده بودند.»