قوتها و فرصتها
- داستان در مورد واقعه عاشورا و مظلومیت امام حسین است
- داستان پُر گره و ماجراجویانه است
ضعفها و تهدیدها
- رفتار علی در مقابل سعد بعد از خیانت اول بسیار سادهلوحانه است و به نظر تمهیدی از جانب نویسنده برای پیشبرد داستان است
موضوع
اعتقادی
اهداف
- آزادمنش و انتخابگر
- شناخت الگوهای عملی
- ایمان به خدا و اولیای الهی
- اثرگذار
مخاطب
متوسطه اول – پسرانه
راهنما
داستان روند جذاب و ماجراجویانهای دارد به ویژه با توجه به روابط علی و سعد و خیانتی که سعد به دوستانش میکند. مربی میتواند در مورد دوستی، صداقت و انتخابی که هر نوجوان در زندگی میتواند داشته باشد با دانش آموزان صحبت کند.
کتاب لحظه عاطفی و احساسی ندارد و ما در طول داستان به امام حسین و یارانش نزدیک نمی شویم. بیشتر درگیر سه نوجوانیم. درگیر بازیها، رقابتها و حسادتهایشان. شخصیتهای بزرگسال حواشی داستاناند.
خلاصه کل داستان
داستان در مورد ۳ نوجوان است که در روستایی نزدیک صحرای نینوا زندگی میکند. شخصیت اصلی داستان علی پسر یکی از شیعیان و محبین اهل بیت است که با پسر بچهای به نام سعد که فرزند بزرگ قبیلهشان است دوست هست.
داستان از زمان شهادت مسلم آغاز میشود. پدر علی تصمیم میگیرد به امام بپیوندد اما فرستادهای از جانب عبدالله ابن زیاد به روستا میآید و به پدر سعد هشدار میدهد که اگر کسی از قبیله شما به امام بپیوندد سپاه کوفه کل قبیله را به خاک خواهد کشید. پدر علی و تعدادی از دوستانش نقشه میکشند که مخفیانه از روستا بگریزند اما در ساعت آخر نقشهشان توسط سعد لو میرود و توسط مزدوران پدر سعد زندانی میشود. بعد از چند روز حبیب ابن مظاهر به عنوان پیک امام به روستا آمده و مردم روستا را به یاری پسر پیامبر فرامیخواند. همین سبب میشود که مردان روستا به پا خواسته و بعد از آزاد کردن پدر علی و دوستانش به سمت لشکر امام حرکت کنند و در میانه راه با گروهی از سربازان عمر سعد درگیر میشوند و به شهادت میرسند. علی و دیگر اهالی روستا یک روز بعد از واقعه کربلا خود را به دشت میرسانند و با دیدن جنازهها، مویهکنان شهدا را به خاک میسپارند.
برش طلایی
«حبیب با صدایی رسا با مردم حرف میزد و از مردان جنگی روستا دعوت میکرد که برای یاری حسین ابن علی (ع) شمشیر بدست بگیرند و در مقابل سپاه کوفه بایستند. مردی به نام عبدالله ابن بشر از میان جمعیت شعری را خواند که بوی زنده شدن شجاعت میداد… حبیب ابن مظاهر سریع سوار اسبش شد و در دل سیاهی کوچه گذشت و دوباره به سمت کاروان رفت. علی آرزو می کرد که کاش میتوانست با او همراه شود.»