روزی روزگاری در شهری پادشاه و ملکهای عادل در کنار مردم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. در همان زمان قطرهای از خورشید روی زمین میچکد و از آن گلی طلاییرنگ میروید. پیرزنی جای آن گل را پیدا میکند و خود را به وسیلهٔ آن جوان میکند. او نمیخواهد که بقیه جای آن گل را پیدا کنند و به خاطر همین این موضوع را به هیچکسی نمیگوید و خودش هرچند وقت یکبار به کنار آن گل میرود و با خواندن آواز نیرو و زیبایی جوانی خود را پس میگیرد. تا اینکه ملکه باردار میشود و در بستر بیماری میافتد. مردمان شهر همه به دنبال دارویی برای بیماری وی هستند. آنها این گل طلایی را پیدا میکنند و جوشاندهٔ آن را به ملکه میدهند. ملکه حالش خوب میشود و دختری (راپانزل) با موهای طلایی به دنیا میآورد. آنها در روز تولد او بالنی نورانی به آسمان میفرستند. آن پیرزن که زندگی خود را در خطر میبیند تصمیم میگیرد تا تکهای از موهای او را بدزدد، وقتی شبانه به کاخ میرود متوجه میشود که با بریدن موها، آنها به رنگ قهوهای درمیآیند و قدرت خود را از دست میدهند. برای همین راپانزل را میدزدد. او را به برجی در دوردستها میبرد و او را بزرگ میکند و هر بار که راپانزل آواز میخواند او جوان میشود. پیرزن به راپانزل اجازه نمیدهد که از برج بیرون برود. از آن طرف هم ملکه و پادشاه هرسال به مناسبت تولد راپانزل هزاران بالن نورانی به آسمان میفرستند و راپانزل آرزو دارد تا این صحنه را از نزدیک ببیند؛ ولی نامادریاش به او اجازه نمیدهد و میگوید که بیرون دنیای تاریک و خطرناکی است.
از طرف دیگر داستان زندگی پسری به نام یوجین (با نام مستعار فلین رایدر) نشان داده میشود که به همراه دو فرد شرور دیگر به دزدی میروند و تاج شاهزاده گمشده را میدزدند. یوجین دزد معروفی است و تمام شهر به دنبال او هستند. او سر دو شریک دیگرش را کلاه میگذارد و با تاج فرار میکند و وقتی که اسب فرمانده سپاه (ماکسیموس) به دنبال اوست، او بهطور اتفاقی برج راپانزل را پیدا میکند و از آن بالا میرود. نامادری راپانزل برای خرید به بیرون رفته و راپانزل تنهاست. او ابتدا فکر میکند یوجین آدم بدیست ولی به زودی با او خوب میشود و میگوید اگر او را به شهر ببرد تا پرواز بالنهای نورانی را ببیند او هم تاج را به او برخواهد گرداند. یوجین قبول میکند و او را میبرد؛ ولی در این سفر آنها با خطرهای مختلفی از جمله گاردهای شاهنشاهی و دوستانی که یوجین سرشان را کلاه گذاشته بود روبهرو میشوند، ولی به کمک هم از پس اینها برمیآیند و در این بین به هم علاقهمند میشوند.
همچنین ماکسیموس با این دو دوست صمیمی میشود و این که با اشرار داخل رستوران معروفی در شهر نیز رفیق صمیمی میشوند. وقتی مادرش از سفر برمیگردد، متوجه تاج و نبودن راپانزل میشود و سعی میکند با گولزدن دوستان یوجین او را کشته و راپانزل را اسیر کند. آنها به شهر میرسند و شب هنگام پرواز بالنها آنها را مشاهده میکنند. همچنین راپانزل در شهر با دیدن عکس شاهدخت گمشده متوجه شباهت خود به او میشود. اما در ادامه به توطئه نامادری راپانزل یوجین دستگیر میشود. راپانزل و نامادریاش به برج برمیگردند. مأموران حکومتی قصد دارند تا یوجین را اعدام کنند، ولی دوستانش در رستوران به کمکش میآیند و او همراه با ماکسیموس فرار میکند و به برج میرود. در آنجا به ضربهٔ چاقوی نامادری یوجین زخمی میشود. راپانزل (که از همهٔ ماجرا و شاهدخت بودنش مطلع شده) به نامادریاش میگوید که از اینپس تا آخر عمر با او میجنگد و دنبال فرصت برای فرار از دست او میگردد، اما اگر اجازه بدهد تا یوجین را درمان کند، او به همراهش میرود و تا آخر عمر با او خواهد ماند. او زمانی که میخواهد با موهایش وی را درمان کند، یوجین موهایش را با تکهای شیشه میبُرَد تا جان راپانزل در امان باشد و همهٔ موهای او قهوهای رنگ میشود و نیرویش را از دست میدهد. همچنین نامادریاش دوباره پیر میشود و از پنجره پایین میافتد و میمیرد. یوجین نیز از حال میرود و به نظر میرسد که مردهاست و کاری از دست راپانزل برنمیآید. زمانی او دارد گریه میکند، قطرهٔ اشک راپانزل روی یوجین میافتد و یوجین درمان میشود.
در آخر آندو به پیش شاه و ملکه میروند و شاه و ملکه اعلام میکنند که شاهدختشان پیدا شدهاست و یوجین و راپانزل نیز با هم ازدواج میکنند.