انیمیشن سفر بزرگ

انیمیشن سفر بزرگ
Big The Trip

دوستان واقعی در لحظات سخت به یکدیگر کمک می‌کنند.

کارگردان: Vasiliy Rovenskiy , Natalya Nilova
نویسنده: Vasiliy Rovenskiy , Billy Frolick
تهیه کننده: Roman Borisevich , Barry Brooker , Andrey Goncharov , Maxim Rogalsky , Vasiliy Rovenskiy , Eric P. Sherman
سال تولید: 2019
نوع: سینمایی
مدت زمان: 1 ساعت

ویدئوها

تیزر انیمیشن

داستان کامل

در جنگل بامبو، مار حیله گر و ترسناکی، قصد خوردن یک بچه گراز را دارد که ناگهان میمونها به داد او رسیده و او را فراری می دهند. مار با عصبانیت میمونها را تعقیب می کند تا به یک پاندای بزرگ و قوی می رسد. آنها به او پناه می برند. پاندا در حالی که سنگ بزرگی در دست دارد، مار را با تمسخر، تهدید می کند. مار کینه به دل گرفته و از آنجا دور می شود. پاندا با همسرش در بالای تپه ای زندگی می کنند. در طرف دیگر جنگل، یک خرس بزرگ به نام میگ میگ در کنار رودخانه کلبه دارد. او تنها زندگی می کند و از هر چیزی که آرامش او را بهم بریزد، گریزان است. میگ میگ دعوتنامه ی خرگوشی به نام اسکار که او را دعوت کرده تا در مراسم پرتاب موشکش شرکت کند را می بیند؛ با عصبانیت آن را مچاله می کند. او سعی می کند آرامش خود را حفظ کند. دوستان او از جمله سنجاب، گوزن و موش کور همگی او را تشویق می کنند تا به این مراسم بیاید ولی او با عصبانیت می گوید که هیچ دوستی با اسکار ندارد و به مراسم نمی آید. اسکار در وسط جنگل با چوب و مقداری کاه، چیزی شبیه موشک درست کرده است. او ابتدا از نیامدن میگ میگ ناراحت می شود ولی بعد به کارش ادامه می دهد. او سوخت را داخل موشک ریخته و به آسمان پرتاب می شود. سنجاب، گوزن و موش کور در حال تماشای این صحنه هستند. موشک اسکار در آسمان می چرخد و منفجر می شود. میگ میگ در حیاط کلبه ی خود با آرامش به کندوهایش رسیدگی می کند که ناگهان از آسمان تکه های چوب به زمین می افتد. او با ترس از میان آنها فرار می کند. تکه های چوب قایق او را سوراخ می کند. سپس اسکار از آسمان به میان کندوها می افتد. زنبورها به سمت آنها حمله می کنند. آن دو با هم فرار کرده و در خانه کمین می کنند. در همین حین لک لکها که در حال بردن بچه های حیوانات هستند، با دیدن لک لک حواس پرتی به نام کارل، او را به خاطر اینکه دفعات پیش، بچه های حیوانات را اشتباهی رسانده است، مسخره می کنند. کارل با اعتماد به نفس تصمیم دارد که اینبار محموله را درست به مقصد برساند. ولی ناگهان با تکه هایی از چوب که در آسمان به سمت او می آیند، مواجه می شود. سطلی روی سرش افتاده و او به سمت پایین، در مزرعه ی میگ میگ سقوط می کند. او فکر می کند که به مقصد رسیده و محموله را در همانجا می گذارد. میگ میگ از همه جا بی خبر، از دست اسکار عصبانی است. ظاهرا اسکار در گذشته چندین بار با اختراعاتش باعث آزار او شده است. آنها در حال بگومگو هستند که صدای یک بچه را می شنوند. وقتی محموله را دیده و باز می کنند، بچه پاندایی را می بینند که اشتباها به کلبه ی او آورده شده است. میگ میگ از گریه ی بچه کلافه می شود و تصمیم می گیرد تا او را پیش والدینش در جنگل بامبو ببرد. او یک کلک ساخته و وسایل لازم را در آن قرار می دهد. اسکار به او اصرار می کند تا اجازه دهد، همراه او برود ولی میگ میگ به هیچ عنوان قبول نمی کند. میگ میگ روی رودخانه با آرامش در حال هدایت کلک است . بچه پاندا را نیز در اتاقک کلک، قرار داده است. اسکار به طور مخفیانه، به زیر کلک چسبیده و با یک نی که در وسط کلک از آب بیرون آمده، نفس می کشد. میگ میگ متوجه او می شود و به داخل آن فوت می کند. اسکار باد شده و به آسمان می رود و در اتاقک کلک فرود می آید. میگ میگ از کار اسکار عصبانی است. بچه پاندا شروع به گریه می کند. میگ میگ کلافه شده و سرش را می گیرد. اسکار با شادی شروع به خواندن آواز برای بچه پاندا می کند. بچه پاندا ساکت می شود. میگ میگ که از این اتفاق استقبال می کند، به اسکار اجازه می دهد تا با او همراه شود و از بچه پاندا پرستاری کند تا او گریه نکند. یک لک لک پرحرف به نام دوک در کنار رودخانه مشغول دروغگویی در مورد ماجراهای قهرمانی خود برای بچه اردکهاست. پدر اردکها آمده و او را مسخره می کند. او آنجا را ترک کرده و در بالای رودخانه پرواز می کند. در همین هنگام، کلک میگ میگ را دیده و روی آن فرود می آید. او شروع به پرحرفی در مورد خودش می کند. میگ میگ که تازه رفته تا بخوابد، از اتاقک کلک بیرون آمده و با عصبانیت از دوک می خواهد تا آنجا را ترک کند. ناگهان بچه پاندا شروع به گریه می کند. میگ میگ که بسیار کلافه شده، سرش را به ستون کلک می زند. اسکار سعی دارد تا با آواز، بچه را ساکت کند ولی در همین هنگام، با آواز دوک، بچه پاندا ساکت می شود. میگ میگ خوشحال شده و به او اجازه می دهد تا همراه آنان بیاید. آنان هر سه با هم در مسیر رودخانه حرکت می کنند. دیگر غروب شده و آنها برای استراحت کنار رودخانه می ایستند. آتش روشن کرده و دور آن به خواب می روند. اسکار از بچه پرستاری می کند. او خوابش می برد و در رؤیا خودش را همراه میگ میگ در قایقی میبیند. اسکار به میگ میگ می گوید که والدینش خرس بوده اند و بعدا خرگوشها او را به فرزندی قبول کردند. میگ میگ متوجه می شود که اسکار فرزند اوست. آنها همدیگر را با مهربانی در آغوش می گیرند. اسکار از اینکه مورد محبت میگ میگ قرار گرفته، خوشحال است که ناگهان میگ میگ متوجه می شود که قایقشان سوراخ شده و با فریادی از خواب بیدار می شود. اسکار نیز از خواب بیدار می شود. آنها هردو یک خواب را می دیدند. لحظه ای احساسات آنها را فرا می گیرد ولی میگ میگ آن را به هم زده و می رود تا بخوابد. اسکار نیز پرستاری بچه را به دوک می سپارد و به سمت قایق می رود. گرگی به نام یانوس که از سایه ی خود نیز می ترسد، در جنگل تنها می دود. او از ترس خود که او را به شکل یک گرگ می بیند، فرار می کند. او به سمت میگ میگ و دوستانش می رود. آنها از دیدن یانوس تعجب می کنند. او از ترس مانند چوب خشک شده است. ناگهان بچه پاندا شروع به گریه می کند. میگ میگ از گریه ی بچه کلافه شده و سرش را می گیرد. اسکار و دوک هرچه تلاش می کنند، بچه ساکت نمی شود. یانوس شروع به زوزه کشیدن می کند و بچه پاندا ساکت می شود. میگ میگ از این موضوع استقبال می کند و او را دعوت می کند تا با آنان همراه شود. آنها به سفرشان ادامه می دهند. ببری تنها به نام آمور، در کنار رودخانه قدم می زند. او هیچ دوستی ندارد به حدی که حتی با زنبوری که روی یک گل نشسته، صحبت می کند. میگ میگ و دوستانش در مسیر به جایی از رودخانه می رسند که جریان آب تند شده و چند صخره جلوی آنها قرار می گیرد. میگ میگ به سختی کلک را هدایت می کند. دوک بچه پاندا را برداشته و پرواز می کند. او از بالا یک خشکی در کنار رودخانه می بیند و به میگ میگ خبر می دهد. میگ میگ هدایت کلک را به اسکار می دهد و خودش شروع به پارو زدن می کند. ولی کلک به صخره ای برخورد کرده؛ متلاشی شده و همگی در آب می افتند. آنها با جریان آب به ساحل رودخانه می رسند. میگ میگ از دست اسکار و بقیه عصبانی است و سر آنها فریاد می زند. بچه پاندا شروع به گریه می کند. میگ میگ از اسکار، دوک و یانوس می خواهد تا او را ساکت کنند ولی آنها با او قهر کرده اند. میگ میگ خودش دست به کار شده و تلاش می کند تا بچه را ساکت کند. در این هنگام آمور با خواندن شعر از راه می رسد و بچه ساکت می شود. میگ میگ خوشحال شده و به آمور خوش آمد می گوید. آنها با هم به سمت جنگل بامبو پیاده به راه می افتند. در کویر با سختی راه می روند. آنان گرما و تشنگی را تحمل می کنند تا به دیوار چین می رسند. دوک دیوار چین را معرفی می کند. آنها نمی دانند که چطور به آن طرف دیوار بروند. میگ میگ پیشنهاد می دهد تا او همه را به آن طرف دیوار پرتاب کند. دوک نیز بچه را گرفته و با خود به آن طرف دیوار می برد. در آخر فقط خود میگ میگ باقی می ماند. دوک پیشنهاد می دهد تا از یک اهرم مثل یک الا کلنگ استفاده نماید و با انداختن سنگی روی آن به آن طرف دیوار بپرد. او نیز با این ترفند به طرف دیگر پرتاب می شود. در جنگل بامبو آنها متوجه می شوند که بچه پاندا توانایی راه رفتن پیدا کرده است . همگی احساساتی می شوند. گروهی فیل که رم کرده اند به سمت آنها حمله می کنند که با فرار به موقع آنها ، سالم می مانند. خلاصه شب می شود و همگی به خواب می روند. اسکار کشیک می دهد و از بچه مراقبت می کند. ماری که در ابتدای داستان توسط پاندا تهدید شده بود، از دور بچه پاندا را دیده و خوشحال می شود که می تواند انتقام بگیرد. اسکار چشمانش سنگین شده و به خواب می رود. در رؤیا خودش و میگ میگ را درون قایق می بیند که به همراه دوک، یانوس و آمور، میگ میگ را پدر خطاب می کنند. میگ میگ، سنجاب، گوزن و موش کور، همچنین فیلها را نیز می بیند که او را پدر خطاب می کنند. او با ترس بیدار می شود و سبد بچه را خالی می بیند. اسکار در خواب است. او همه را بیدار کرده و متوجه ناپدید شدن بچه پاندا می شوند. اسکار هر چقدر تلاش می کند او را پیدا نمی کند. میگ میگ با اسکار دعوا می کند و او را مقصر می داند. او با دوک و آمور نیز دعوا کرده و همه را ترک می کند. اسکار نیز عصبانی شده و راه خودش را می رود. دوک پرواز می کند و از آنجا با ناراحتی می رود. یانوس نمی داند چه کاری باید انجام دهد. آمور نیز از او خداحافظی کرده و می رود. یانوس که تنها شده و دوباره ترس بر او غلبه کرده، سعی می کند تا بر ترسش غلبه نماید و از روی رد پای به جا مانده، دزد بچه را پیدا کند. او متوجه می شود که ماری، بچه پاندا را دزدیده است. ولی ترسش اجازه ی تصمیم گیری به او نمی دهد. میگ میگ که کمی راه می رود، به خودش آمده و دوباره تصمیم می گیرد تا برگردد. اسکار، دوک و آمور نیز بر می گردند. آنها همگی دوباره به یکدیگر می رسند و با هم آشتی می کنند. میمونها از راه رسیده و با اشاره به آنها می فهمانند که ماری، بچه پاندا را دزدیده است. آنها نقشه ای می کشند و به سمت لانه ی مار می روند. مار در غاری لانه دارد و بچه پاندا را پیش خودش نگه داشته تا او را بخورد. بچه پاندا بسیار ترسیده است. ناگهان صدای اسکار و دوک از بیرون غار شنیده می شود که مار را مسخره می کنند. مار از غار بیرون آمده و به سمت آنها حمله می کند. میگ میگ به سمت مار رفته و به او ضربه می زند ولی مار با عضلاتش، میگ میگ را گرفتار می کند و می خواهد او را بکشد که ناگهان، اسکار از راه رسیده و او را نجات می دهد. او با مار می جنگد و در آخر با ضربه ی او، بیهوش می شود. دوک به داخل غار پیش بچه پاندا می رود. آمور به سمت مار حمله می کند و با او درگیر می شود. در همین حین، یانوس با ترس خودش درگیر است و عاقبت می تواند بر ترسش غلبه کند و با شجاعت او را از میان ببرد. او که حالا اعتماد به نفس پیدا کرده، متوجه می شود که آمور در خطر است. پس به سمت مار حمله می کند و او را شکست می دهد. میگ میگ نیز مار را به تنه ی درختی بسته و به دوردست پرتاب می کند. دوک با بچه پاندا به سمت آنها می آید. همگی خوشحال هستند و از یانوس به عنوان قهرمان یاد می کنند. اسکار نیز به هوش آمده و از اینکه همه سالم در کنار یکدیگر هستند، خوشحال است. میگ میگ از او تشکر می کند که جانش را نجات داده است. آقا و خانم پاندا در کنار کلبه شان منتظر لک لک هستند که بچه شان را بیاورد. آنها صدای بچه پاندا را می شنوند. میگ میگ و اسکار به همراه دوک، یانوس و آمور را می بینند که بچه پاندا را با خود آورده اند. آنها خوشحال شده و بچه پاندا را در آغوش می گیرند. پدر و مادر بچه پاندا از میگ میگ و دوستانش تشکر می کنند. در انتها هر کس برای زندگی اش تصمیمی می گیرد. یانوس تصمیم دارد به گله اش برگردد و به صورت داوطلبانه، نگهبان شب شود. آمور دیگر راه دوست یابی را پیدا کرده و خوشحال است. میمونها طرفدار آوازهای دوک شده اند و دوک تصمیم دارد تا پیش آنها بماند. اسکار و میگ میگ از همگی آنها خداحافظی کرده و به سمت خانه به راه می افتند. در جلوی کلبه ی میگ میگ، اسکار ناامیدانه از او خدا حافظی می کند. اما میگ میگ که حالا اسکار را دوست خود می داند، او را به کلبه ی خود دعوت می کند. اسکار بسیار خوشحال می شود. آنها در کلبه مشغول استراحت هستندکه نا گهان دوباره صدای بچه ای را می شنوند و لک لک را از دور می بینند. میگ میگ سرش را گرفته و فریاد می زند.

بیشتر کمتر