این فیلم توسط یک پیرمرد روستا (ورنون دابچف) قاب بندی شده است که برای گروهی از کودکان مشتاق داستانی تعریف می کند.
این داستان در اوایل قرن نوزدهم اتفاق می افتد ، ماکی، پسری یتیم ده ساله سودانی است که به همراه دوستش سولا به برده فروشی فروخته شده است. وی از مورنو تاجر شرور برده فرار می کند و با زرافه ای جوان و مادرش روبرو می شود. مورنو به مکی می رسد و زرافه مادر را می کشد. مکی به مادر گوساله قول می دهد که او را محافظت و پرورش می دهد. درست زمانی که مورنو قصد دارد او را به اردوگاه بردگان خود ببرد ، حسن ، یک عشایر بادیه نشین، مداخله می کند و جان او را نجات می دهد. مکی حسن را به محض اینکه زرافه را با خود برد دنبال می کند. حسن زرافه را زرافه می نامد و با اکراه موافقت می کند که از مکی و زرافه مراقبت کند. آنها با یک بازرگان به نام محمود روبرو می شوند که دو گاو تبتی به نام های مون و سون به آنها می دهد. مکی کشف می کند که سولا توسط مورنو مجبور به کار برده شده است. وقتی مرد شرور توجه خود را به ماکی معطوف کرد ، سولا با یک برگ درخت نخل او را می زند ، اما قبل از اینکه مورنو بتواند او را با شلاقش بزند ، مکی فریاد او را می زند و حسن وارد می شود.
حسن در حال انجام مأموریت به پاشای مصر ، مهمت علی ، است که می خواهد زرافه ای جوان به پادشاه فرانسه ، شارل دهم پیشنهاد دهد تا او را متقاعد کند تا کشور خود را در برابر ترکهای محاصره اسکندریه متصل کند. مکی و حسن با هوانورد Malaterre، که موافقت می کند زرافا را از طریق بالون هوای گرم به پاریس برساند ، بهم می پیوندند. حسن مکی را متقاعد می کند که از زرافا خارج شود ، اما مالاتر با دیدن عزم و اراده مکی ، چیز دیگری فکر می کند و پسر را با خود می برد. سبد سنگین می شود ، بنابراین گاوها از دریا می پرند و حسن ناخواسته مکی را به دنبال آنها می اندازد ، زیرا مکی در یک علف یونجه پنهان شده است. ماکی و دو گاو بر روی یک کشتی دزدان دریایی فرود می آیند ، جایی که آنها با ملکه دزدان دریایی بوبولینا و خدمه راگت او روبرو می شوند. مکی توضیح می دهد که در حال تعقیب گنجی است که دارای ارزش بالایی است. بوبولینا به جای اسیر کردنش ، از مکی در خدمه خود استقبال می کند. در همین حال ، مورنو مصمم است که ماکی را شکار کند و با سولا در بوت به ساحل می رسد. بوبولینا و خدمه او ماکی را نجات داده و مورنو و افراد دژخیم را ترساندند. این گروه به سفر خود ادامه می دهند. در هنگام عبور خطرناک از کوههایی که بالون سقوط کرده است ، یکی از گاوها توسط یک دسته گرگ گرفته می شود.
حسن ، مکی ، مالاتر و گاو زنده مانده سرانجام به پاریس می رسند. شاه چارلز بدبین هدیه را می پذیرد اما از کمک به پاشا امتناع می ورزد. Zarafa در باغ وحش شهر تعطیل است و مکی در مورد بازگرداندن زرافه به خانه خود ثابت قدم است. مورنو او را می دزدد و مجبور می کند در خانه اش کار کند. حسن شرمسار است که از عهده مأموریت خود برنیامده است و به خاطر از دست دادن مکی به مرگ دچار شده است ، بنابراین در یأس و الکل غرق می شود. با گذشت چندین سال ، ظاهر زرافا باعث “شیدایی زرافه” می شود و او بزرگ می شود. مکی خودش را در باغ وحش با سولا می یابد. پادشاه چارلز یک اسب آبی جدید دریافت می کند و ، با به یاد آوردن تجربه ای که قبل از ملاقات با حسن تجربه کرده بود ، مکی به سولا می گوید که چتر بازی اش را نگه دارد. مکی نیز همین کار را انجام می دهد و اسب آبی انبوهی از سرگین را به روی شاه چارلز و افراد تحت فشارش سرنگ می کند و به بچه ها فرصت کافی برای فرار می دهد. آنها موفق به یافتن Malaterre می شوند و مکی قصد دارد با Zarafa در بالون هوای گرم فرار کند. این سه نفر حسن را پیدا می کنند ، اما عشایر نمی تواند به آنها کمک کند ، زیرا او الکلی شده است. آنها برای آزادی زرافه می شتابند ، اما اکنون او خیلی بزرگ است که نمی تواند در بالون قرار گیرد. مکی متوجه می شود که باید زرافه را کنار بگذارد و با سولا فرار کند. مورنو ظاهر می شود و برای کشتن مکی آماده می شود ، اما حسن برای محافظت از آنها وارد عمل می شود و مورد اصابت گلوله قرار می گیرد. به کمک مالاتر ، مکی و سولا در بالون فرار می کنند. مورنو تعقیب می کند ، اما دو دوست او را گاز می گیرند و او از سبد می افتد و در محفظه ای قرار می گیرد که خرس قطبی او را می بلعد. مکی و سولا به خانه بازگشتند ، ازدواج کردند و یک دهکده جدید در حال شکوفایی یافتند. حسن که در بیمارستان تحت معالجه قرار گرفت ، از زخمهای خود جان سالم به در برد و عاشق بوبولینا شد.
همانطور که مشخص شد ، داستان نویس در واقع خود مکی است.