یک روز ، گلیکنشتاین توسط “دوست دختر” خود ، هایدی (که در واقع جاسلین با لباس مبدل سعی در سرقت برنامه هایش دارد) ، دیدار می کند و آرزوهای عاشقانه ایگور را به او می دهد. گلیکنشتاین پس از بیرون انداختن هایدی ، نگرانی ایگور را برای استفاده از قطعات بهتر برای آخرین اختراع خود ، یک کشتی موشکی که از کار می افتد و منفجر می شود ، نادیده می گیرد و گلیکنشتاین را با خود می برد. در همان لحظه ، پادشاه مالبرت به دیدار گلیکنشتاین می رسد و از او می خواهد اختراعی بسازد که بتواند شادنفرید را شکست دهد ، که مالبرت ترس دارد به دلیل محبوبیت جایگزین او شود. ایگور که قادر به گفتن حقیقت مرگ گلیکنشتاین نبوده و از فرصت استفاده می کند ، جسارتاً ادعا می کند که گلیکنشتاین در حال ایجاد زندگی است ، که این بسیار خوشحال کننده مالبرت است ، و اعلام می کند که چنین اختراعی باعث می شود که خالق آن بزرگترین دانشمند شیطانی در تمام دوران باشد. پس از رفتن پادشاه ، ایگور پروژه Scamper and Brain را برای ایجاد موجودی عظیم و هیولا از بقایای انسان فاش می کند.
او با کمک Brain و Scamper این غول را جمع می کند و یک “استخوان شیطانی” به آن اضافه می کند که آن را شر ناب می کند. ابتدا به نظر می رسد آزمایش او شکست خورده است اما چند ثانیه بعد ، هیولا ، که معلوم است ماده است ، نشان می دهد که دوباره زنده شده و بعداً فرار کرده است. آنها بعداً غول پیکر را در یک پرورشگاه پیدا می کنند که با یتیمان نابینا بازی می کند. در همان زمان ، شادنفرید برای دزدیدن اختراع خود به قلعه گلیکنشتاین سرقت می کند ، اما او نه تنها کشف می کند که گلیکنشتاین مرده است ، بلکه ایگور او یک هیولای زنده ایجاد کرده است ، که به اعتقاد او کلید او برای سلطنت خواهد بود.
ایگور موفق می شود غول را با گلهایی که دوست دارد به قلعه برگرداند. در آنجا ، او متوجه می شود که استخوان شیطانی که به او داده است ، فعال نشده است و باعث می شود هیولا شیرین ، دوستانه و ملایم باشد ، علی رغم شنیع بودن. ایگور سعی می کند با دستور دادن هیولا برای کشتن مگس ، استخوان شیطانی را فعال کند ، اما در عوض آن را می گیرد و بیرون می گذارد. ایگور سعی می کند هیولا را متقاعد کند که او شرور است اما شکست می خورد زیرا غول ملایم از آن تعبیر اشتباه می کند و می گوید “اوا” (مولی شانون) فکر می کند این اسمی است که او به او داده است. بعداً ایگور سعی می کند با آوردن او به یک سالن شستشوی مغزی ، او را بد شرور کند. مغز همچنین تصمیم می گیرد مغز خود را تمیز کند و تلویزیون تماشا کند اما ریموت تلویزیون را می شکند ، بنابراین او ریموت را از اتاق اوا می گیرد و در تلاش برای تغییر کانال ، ناخواسته کانال تلویزیونی هیولا را از یک ماراتن فیلم ترسناک به یک برنامه گفتگو که موضوع آن تاریخ بازیگری است. او در نهایت برای تماشای برنامه گفتگو برای چندین ساعت به پایان می رسد و پس از ترک سالن ، می تواند انگلیسی مناسب صحبت کند و آرزو دارد یک بازیگر شود.
ایگور سپس با ابراز ناراحتی از شکست های خود ، با اکراه خلاقیت خود را با ماشین آنها به قلعه برمی گرداند. در بازگشت به قلعه ، شادنفرید پس از تلاش ایگور برای سرقت اوا با استفاده از اشعه منقبض ، تعقیب می کند تا شکست بخورد و در نهایت خود را کوچک کند. ایگور و دوستانش تقریباً از صخره ای عبور می کنند ، اما اوا همه آنها را نجات می دهد ، و قدردانی خود را از همه زندگی نشان می دهد. مغز سپس در مورد چگونگی تغییر کانال برای تلویزیون اوا لاف می زند ، بنابراین اعتراف می کند که او را به همان چیزی که هست تبدیل کرده است. با فهمیدن این موضوع ، ایگور سعی می کند مغز را با عصبانیت تبر بخاطر خراب کردن هیولای خود بکشد. وقتی اوا این را زیر سوال می برد ، اسکمپر با تمسخر به او می گوید که آنها برای یک نمایش تمرین می کنند و هیولا معتقد است که آنها مجری هستند. ایگور سپس به او ایده می دهد تا اوا را در نمایشگاه علوم به نمایش بگذارد در حالی که به او دروغ می گوید این نمایشگاه یک ممیزی “آنی” است با چند تفاوت. ایگور ضمن کمک به اوا در “بازی” ، آرام آرام شروع به شیفته شدن هیولای خود می کند ، که سعی می کند خالق خود را متقاعد کند که همیشه بهتر از بد بودن است ، مهم نیست که چقدر شر موفق تر باشد.
دکتر شادنفرود ایگور را به خانه اش می برد و با تهدید به فاش کردن مرگ گلیکنشتاین به پادشاه مالبرت سعی می کند او را به او بدهد تا او را به او بدهد. ایگور فرار می کند ، اما خیلی دیر است که مانع از این شود که Schadenfreude ایگور را در معرض پادشاهی قرار دهد که او را به “کارخانه بازیافت ایگور” می فرستد. شادنفرود با وانمود كردن هایدی (“دوست دختر” گلیكنشتاین كه “مبدل به جكلین است”) وان را فریب می دهد تا با او بیاید و بوسیدن ایگور را بوسید.
در نمایشگاه ، Schadenfreude یک بار دیگر اوا را دستکاری می کند تا به او ضربه بزند ، استخوان شیطانی او را فعال کرده و به یک ماشین کشتار بی فکر تبدیل می کند. او هیولا را در نمایشگاه علوم آزاد می کند ، جایی که او در حالی که آواز “فردا” از آنی را می خواند ، تمام اختراعات شیطانی را نابود می کند. Brain و Scamper به ایگور کمک می کنند تا از این گیاه فرار کند و می فهمد که مالبرت با پرتوی هوا که ابرهای طوفانی را ایجاد کرده بود عمدا محصولات مالاریا را از بین برده است تا بتواند طرح “اختراعات شیطانی” خود را اجرا کند و بدین ترتیب قدرت خود را حفظ کند. ایگور که با عجله به میدان می رود ، سعی می کند با عصبانیت اوا استدلال کند در حالی که مغز و اسکامپر تابش هوا را کاهش می دهند. اوا با عصبانیت به سمت ایگور غر می زند تا جایی که نور خورشید بار دیگر به مالاریا می افزاید ، که به طور دائمی استخوان شیطانی او را غیرفعال می کند و به خود شیرین و لطیف خود بازمی گردد.
جمعیت قبل از سقوط اشعه آب و هوای آسیب دیده و خیانت او را به کام مرگ سوق می دهد.