آداما نام یک نوجوان دوازده ساله است که در کنار خانواده و قبیله اش در یک روستا در آفریقا که در میان صخره های بزرگ محصور است زندگی میکند، رئیس قبیله و همه اهالی آنجا اعتقاد دارند که کسی حق ندارد از صخره ها عبورکند و به آن سوی برود چرا که آن سوی صخره ها دنیای پلیدی و ناپاکی وجود دارد. در این بین برادر آداما که سامبا نام دارد پنهانی به آن سوی صخره ها رفته و با فرانسویان که برای سربازگیری به آفریقا آمده اند ارتباط برقرار کرده است. به نظر سامبا فرانسویان قدر او را میدانند و او میتواند بوسیله جنگیدن برای فرانسویان به اهداف والایی در زندگی برسد ……..
تا اینکه یک شب سامبا همه چیز را به برادرش آداما میگوید و شبانه روستا را ترک میکند. با مطلع شدن اهالی روستا آداما نیز تصمیم میگیرد تا به دنبال برادرش برود تا او را راضی کند که به روستا بازگردد. آداما با مخفی شدن در قسمت بار سوارکشتی فرانسویان میشود و در آنجا با ژو و عبدو آشنا میشود، ژو به ازای دریافت پول به ارتش فرانسه پیوسته و عبدو را فرانسویان به زور سوار کشتی کرده اند. آداما با هر زحمتی که هست خود را به پاناما میرساند و در انجا با کمک یک خواهر و برادر خود را به خط مقدم جبهه ها میرساند و در نهایت موفق میشود برادرش را ملاقات میکند. سامبا که از دیدن آداما بهت زده شده است حاضر نیست با ترک جبهه به عقب بازگردد تا اینکه پس از حمله شیمیایی دشمن و آسیب دیدن برادرش تصمیم میگیرد عقب نشینی کند. در نهایت آداما و سامبا با راهنمایی عبدو به روستا و قبیله شان بازمیگردند و سامبا به اشتباه خود در ترک خانواده پی میبرد.
