انیمیشن آلبرت

انیمیشن آلبرت
Albert

هر چیزی که آرزو دارید، می‌تواند روزی به واقعیت تبدیل شود.

کارگردان: Karsten Kiilerich
نویسنده: Karsten Kiilerich
تهیه کننده: Kim Magnusson , Tivi Magnusson , Anders Mastrup
سال تولید: 2015
نوع: سینمایی
مدت زمان: 1 ساعت

ویدئوها

تیزر انیمیشن

داستان کامل

در شهری کوچک پسری متولد می شود به نام آلبرت که بسیار باهوش و بازیگوش است.تمام مردم شهر از دستش عاجز شده اند .پدر ومادر آلبرت از دیدن کارهای او بسیار خوشحال می شوند. او خیلی زود راه می افتد وهمه جا را بهم می ریزد .این داستان به حدی می رسد که او طی ماجرایی بهم ریختگی را تا شکستن مجسمه میدان وسط شهر ادامه می دهد. در میدان وسط شهر مجسمه ی بالن سوار معروف « اپولدوس»، وجود داشت . شهردار ومردم که بسیار ناراحت هستند از پدر ومادر آلبرت قول می گیرند تا برای جبران ، در آینده آلبرت باید یک بالن سوار حرفه ای شود تا قدرت وشهرت به شهر برگردد. چند سال بعد آلبرت با بهترین دوستش اگون مشغول بازی هستند.آلبرت دلش باشگاه هوانوردی می خواهد ولی اگون با دزدان دریایی موافق است. خلاصه بعد از طی ماجرایی برای دزدیدن دختر بچه ها، تصمیم می گیرند کار را یکسره کنند وبا برداشتن وسایل مردم شهر، آدمک بالن سواری را در میدان شهر می سازند تا توجه مردم را به خود جلب کنند ولی این پروژه با شکست مواجه شده وآلبرت اعلام می کند، می خواهد کل دنیا را سفر کند تا وقتی بر می گردد ، خلبان پر افتخار شهرش باشد. اگون با شنیدن این حرف ناراحت شده و به آلبرت می گوید که نمی خواهد اورا همراهی کند.آلبرت هر چقدر سعی می کند نمی تواند اگون را راضی کند. پس طی نقشه ای اورا شبانه از رختخوابش میدزدد وبا یک بشکه ی چوبی که به جای قایق از آن استفاده می کند اورا از شهر دور می کند. صبح که اگون از خواب بیدار می شود ، خودرا دربشکه ی چوبی وسط رودخانه میبیند. ابتدا از دست آلبرت ناراحت می شود ولی بعد آلبرت اورا راضی می کند. بعد از مدتی بشکه سوراخ می شود و آنها شروع به خالی کردن آب می کنند.در کنار رودخانه سه نفر دزد در حال کشیدن نقشه برای دزدیدن بزرگترین الماس شهر هستند.رئیس دزدان به نام راپل که هر چه نقشه را برای دونفر مرد ساده لوح دیگر ، توضیح می دهد فایده ای ندارد؛ یکدفعه آلبرت واگون را در بشکه می بیند که روی رودخانه جلو می آیند.آنها را از آب می گیرند وبه دروغ به آنها می گوید الماس برای خودش بوده ومردی آن را دزدیده است.آلبرت به راپل می گوید به او کمک خواهد کرد تا الماس خود را پس بگیرد و در عوض این کار، او هم به آنها کمک کند تا بتوانند یک بالن گازی بخرند. خلاصه راپل ودو همدستش به همراه آلبرت واگون با گاری راه می افتند.در مسیر راپل به صورت خیلی حرفه ای جیب چوپانی را می زند. اگون که این را می فهمد هرچه به آلبرت می گوید، او اعتنایی نمی کند.بعد از مدتی به بازار شهر می رسند. شب را استراحت کرده وصبح قبل از اینکه بخواهند به سراغ الماس بروند، سروکله ی پلیس پیدا می شود. دومرد ساده لوح فرار کرده و راپل خودش را درون صندوقچه پنهان می کند وکلید و کیسه ی پولی را که دیروز از چوپان دزدیده بود، به آلبرت می دهد. پلیس ها می آیند وآلبرت واگون آنها را دست به سر می کنند. ولی بعد از رفتن پلیس ها ، در صندوقچه را باز نمیکنند تا بتوانند بروند ودر بازار گشتی بزنند.در بازار مرد چوپان را می بینند که بزش را می خواهد بفروشد. خریدار بز با بدجنسی ، بز را خیلی ارزان می خرد.سپس آلبرت وارد میدان می شود وهمان بز را بازیرکی خیلی ارزانتر، از خریدار بز می خرد و به همراه کیسه پول به مرد چوپان می دهد.مرد چوپان بسیار خوشحال شده واز آلبرت تشکر می کند. دوهمدست راپل آنها را دیده وپیش راپل می برند.آلبرت بالاخره راپل را راضی می کند که الان وقت دلخوری نیست وهدف ما دزدیدن الماس است. بعد همه باهم به کنار چادری که الماس درون آن وجود دارد ، می روند.راپل سر سگ صاحب الماس را گرم می کند ودو همدستش با شلوغ کاری حواس مردم را پرت می کنند تا آلبرت واگون بتوانند الماس را بدزدند. وقتی آلبرت و اگون الماس را بر می دارند ، در مسیر برگشت خانمی آنها را می بیند وبه پلیس خبر می دهد.پلیس به دنبال آنها رفته تا هر کدام به مسیری می روند.اگون به صورت اتفاقی با پیرزنی فالگیر به نام طاهیرا و نوه اش به نام جمیلا، آشنا می شود.جمیلا در بازار آلبرت و او را در حال کمک به مرد چوپان دیده بود. طاهیرا به اگون آینده اش را در گوی بلورین نشان می دهد که با آلبرت به خاطر دزدی در زندان هستند. همچنین تصویر راپل و همدستانش را می بیند که آنها را گول زده اند. اگون با سرعت به سمت گاری رفته تا آلبرت را خبردار کند ولی دیر می رسد. والماس به دست راپل می افتد.او آلبرت را زندانی کرده ولی اگون وجمیلا فرار می کنند. بعد از مدتی اگون به گاری برگشته و آلبرت را نجات می دهد. جمیلا آنها را به بازار برده و آنجا را به آنها نشان می دهد. سپس با هم پیش طاهیرا می روند.او در گوی بلورین به آلبرت جای الماس را نشان می دهد و آلبرت تصمیم می گیرد تا الماس را به صاحبش بر گرداند.در وقت مناسب ، آنها به گاری راپل رفته الماس را برداشته واز دست او فرار می کنند ولی در حین فرار به پلیس بر می خورند .پلیس الماس را به صاحبش بر می گرداند ولی حرف آلبرت و اگون را نمی پذیرد وآنها را زندانی می کند.جمیلا به آنها قول می دهد تا نجاتشان دهد. روز بعد وقتی آنها را برای مجازات به وسط شهر می برند، ناگهان بالنی روی زمین می نشیند که جمیلا وپدر بزرگش «اپولدوس» ، از آن بیرون می آیند. اپولدوس وساطت آلبرت و اگون را می کند و نقشه ای می کشند تا راپل و همدستانش را گیر بیاندازند. روز بعد آنها طی نقشه ای راپل و دو همدستش را دستگیر می کنند وبه زندان می فرستند. اپولدوس به آلبرت می گوید که می خواهد خود را بازنشست کند و بالن را به او و اگون بدهد. در پایان آلبرت و اگون سوار بر بالن به سمت شهرشان راه می افتند. طاهیرا وجمیلا در گوی بلورین می بینند که آلبرت در شهرش معروف شده و تمام مردم شهر به نوبت سوار بالن آلبرت می شوند و مجسمه ای از آلبرت و اگون در میدان وسط شهر ساخته اند.

بیشتر کمتر